پرسشنامه پژوهشی - آرامش اندیشه تبریز

پرسشنامه پژوهشی

با عرض سلام و ادب

شرکت کننده عزیز در صورت تمایل و رضایت به پرسشنامه های زیر پاسخ دهید ضمنا این پرسشنامه ها از چندین بخش تشکیل شده است و لطفا در نظر داشته باشید که باید به تمامی سوالات پاسخ داده شود. پیشاپیش از همکاری صمیمانه شما عزیزان سپاسگزاریم.

پرسشنامه پژوهشی

  • لطفا عدد را به لاتین وارد کنید
  • در صورتیکه فرم ناقص یا نامفهوم تکمیل شده باشد، تماس گرفته خواهد شد.
  • پرسشنامه شماره 1-م-د-ب

  • Hidden
  • Hidden
  • پرسشنامه شماره 2-م-د-خ

  • Hidden
  • Hidden
  • Hidden
  • Hidden
  • Hidden
  • پرسشنامه شماره 3-ش-ه

  • Hidden
  • پرسشنامه شماره 4-ه-ش-ت

  • Hidden
  • پرسشنامه شماره 5-پ-الف-ه

  • Hidden
  • پرسشنامه شماره 6-ب-پ-د

  • Hidden
  • در ادامه 20 داستان قرار گرفته شده است، لطفا داستان ها را بخوانید و به سوالات پاسخ دهید.
  • داستان شماره 1

    پروین در مهمانی که در منزل همکارش مهدی برقرار بود، حضور داشت. هنگامی که پروین با مهدی صحبت می کرد، زنی به سوی آنها آمد. او یکی از همسایه های مهدی بود. زن گفت: «سلام». سپس رو به پروین کرد و گفت: «فکر می کنم ما یکدیگر را ملاقات نکرده ایم. من لیلا هستم، نام شما چیست؟» پروین پاسخ داد: «من هم پروین هستم.» مهدی از آنها پرسید: «شماها چیزی بخورید؟»
    سؤالها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 2

    همسر شیرین می خواست برای جشن تولد او یک مهمانی غافلگیر کننده برگزار کند. او، سارا که یکی از دوستان شیرین بود را دعوت کرد و گفت: «در مورد مهمانی با هیچ کس، به خصوص با خود شیرین، صحبت نکن.» روز قبل از مهمانی، شیرین در منزل سارا بود و سارا سهواً روی لباس جدیدی که از دسته صندلی آویزان کرده بود، مقداری قهوه ریخت. سارا گفت: «اوه، می خواستم این لباس را در مهمانی تو بپوشم!» شیرین گفت: «کدام مهمانی؟» سارا گفت: «زود باش، بیا ببین می توانیم این لکه را پاک کنیم.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 3

    امیر می خواست پیراهنی برای کتش بخرد. فروشنده چندین پیراهن به او نشان داد. امیر پیراهن ها را نگاه کرد و سرانجام یکی که رنگش متناسب با رنگ کتش بود، پیدا کرد. اما وقتی به اتاق پرو رفت و خواست آن را بپوشد، متوجه شد که پیراهن اندازه او نیست. امیر به مرد فروشنده گفت: «متأسفم، این پیراهن خیلی کوچک است.» فروشنده گفت: «ناراحت نباشید، هفته آینده سایز بزرگتر این پیراهن را خواهیم آورد.» امیر گفت: «این خیلی عالی است، پس من بعداً می آیم».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 4

    نسرین به تازگی به آپارتمان جدیدی نقل مکان کرده بود. او هنگام خرید، چند پرده برای اتاق خوابش خرید. وقتی نسرین تزیین آپارتمان را به اتمام رسانده بود، بهترین دوستش، لاله، به دیدن او آمد. نسرین همه جای آپارتمان را به او نشان داد و سپس پرسید: «از اتاق خوابم خوشت می آید؟» لاله گفت: «آن پرده ها وحشتناکند، امیدوارم قصد تعویض آنها را داشته باشی.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 5

    بهروز برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاه رفت. آرایشگر از او پرسید: «دوست دارید موهایتان را چه طوری کوتاه کنم؟» بهروز گفت: «دوست دارم موهایم همین مدلی که الآن هست باشد، فقط حدود دو سانتی متر از اندازه فعلی اش کوتاه تر شود.» آرایشگر قسمت جلوی موهای او را کمی ناصاف کوتاه کرد، و به همین خاطر مجبور شد کل موهای بهروز را کوتاه تر کند تا تنظیم شود. آرایشگر به بهروز گفت: «متأسفم که موهای شما کمی کوتاه تر از آنکه خواسته بودید شد.» بهروز گفت: «خوب، موهایم دوباره بلند می شوند.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 6

    حمید وقتی داشت به خانه می رفت، سر راه در یک پمپ بنزین توقف کرد تا باک اتومبیلش را پر کند. او کارت اعتباری اش را به صندوقدار داد. صندوقدار کارت را داخل دستگاهی که روی پیشخوان بود، گذاشت و کمی بعد گفت: «متأسفم، دستگاه کارت شما را قبول نمی کند.» حمید گفت: «ها، خنده دار است. خوب بهای بنزین را به صورت نقدی پرداخت می کنم.» او 20000تومان به صندوقدار داد و گفت: «باک اتومبیل را با بنزین بدون سرب پر کردم».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 7

    سیمین دختری سه ساله با صورتی گرد و موهای کوتاه طلایی بود. او در خانه خاله اش مرضیه بود که صدای زنگ در به گوش رسید و خاله مرضیه برای باز کردن در رفت. یکی از همسایه ها به نام ثریا خانم پشت در بود. خاله مرضیه گفت: «سلام، خوشحالم سری به ما زدی.» ثریا خانم گفت: «سلام.» سپس نگاهی به سیمین انداخت و گفت: «اوه، فکر می کنم این پسر کوچولو را قبلاً ندیده ام. نام تو چیست؟»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 8

    کتایون، سگ خود را که تازی نام داشت، به پارک برد. او چوبی را پرتاب کرد تا تازی به دنبال آن برود. پس از مدتی که آنها در پارک بودند، یکی از همسایه های کتایون، به نام کاملیا، از کنار آنها گذشت. آنها چند دقیقه ای با هم گپ زدند. سپس کاملیا پرسید: «شما می خواهید به خانه برگردید؟ دوست دارید با هم برویم؟» کتایون گفت: «حتماً.» کتایون تازی را صدا کرد، اما تازی مشغول دنبال کردن کبوتر ها بود و توجهی به کتایون نکرد. کتایون گفت: «به نظر می رسد که تازی آماده رفتن نیست، فکر کنم ما باید بمانیم.» کاملیا گفت: «باشد، بعداً می بینمت».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 9

    ماندانا در نمایش سال گذشتۀ مدرسه، نقش مهمی را بازی کرد و می خواست امسال نقش اصلی را داشته باشد. او کلاسهای بازیگری را گذراند و بهار در آزمون بازیگری شرکت کرد. روزی که نتایج اعلام شد، ماندانا قبل از ورود به کلاس، رفت تا فهرست افرادی که قرار بود در نمایش بازی کنند را ببیند. نقش اصلی را به او نداده بودند و در عوض یک نقش کوچک به او داده شده بود. او نزد دوستش در سالن رفت و از او سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است. دوستش گفت: «متأسفم که مأیوس شدی.» ماندانا پاسخ داد: «بله، باید تصمیم بگیرم که آیا این نقش پیشنهادی را قبول کنم یا نه».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 10

    خسرو در کتابخانه بود. او کتابی را که درباره گردش در دره بزرگ بود، پیدا کرد و به سوی پیشخوان جلویی رفت تا آن را امانت بگیرد. وقتی به کیف پولش نگاه کرد، متوجه شد که کارت کتابخانه اش را در خانه جا گذاشته است. او به زنی که پشت پیشخوان بود، گفت: «متأسفم، مثل اینکه کارت کتابخانه ام را در خانه جا گذاشته ام.» زن پاسخ داد: «اشکالی ندارد، نامتان را به من بگویید و اگر نام شما در کامپیوتر باشد، می توانید فقط با نشان دادن گواهینامه رانندگی تان، کتاب را امانت بگیرید.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 11

    منیژه پارسا، که یکی از مدیران پروژه نرم افزاری بود، جلسه ای برای کلیه کارکنان ترتیب داد و گفت: «می خواهم موضوعی را به شما بگویم. حسین ایمانی که یکی از حسابداران ماست، به دلیل سرطان، شدیداً بیمار بوده و در حال حاضر در بیمارستان بستری است.» وقتی یکی از مهندسین کامپیوتر به نام شایان از راه رسید، همه ساکت بودند و به این اخبار گوش می دادند. شایان گفت: «من دیشب یک جوک عالی شنیدم! بیماری که روزهای آخر عمرش است به پزشکش چه می گوید؟» منیژه پارسا گفت: «بسیار خوب، به موضوع جلسه بپردازیم».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 12

    سپهر، پسر 9 ساله ای بود که به تازگی وارد مدرسه ای جدید شده بود. او در یکی از اتاقک های سالن استراحت، در حال استراحت بود. امین و احسان وارد شدند و در مقابل دستشویی ایستاده و مشغول حرف زدن شدند. امین گفت: «تو پسر جدیدی را که در کلاس است می شناسی؟ اسم او سپهر است. به نظر تو او کمی مرموز نیست؟ خیلی هم قد کوتاه است.» سپهر از اتاقک بیرون آمد و امین و احسان او را دیدند. احسان گفت: «اوه سلام، سپهر! می خواهی بروی بیرون فوتبال بازی کنی؟».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 13

    سعید، پسرعموی حامد می خواست به دیدن حامد بیاید و حامد یک کیک سیب مخصوص او درست کرد. حامد پس از شام گفت: «من یک کیک مخصوص برای تو درست کردم، توی آشپزخانه است.» سعید گفت: «بوی آن که عالی است! من عاشق کیک هستم، البته به جز کیک سیب».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 14

    نسترن برای کادوی عروسی دوستش نیلوفر، یک گلدان کریستال خرید. مراسم عروسی نیلوفر خیلی بزرگ بود و مهمانان، هدایای زیادی برای او آورده بودند. حدود یک سال بعد، یک شب که نسترن در منزل نیلوفر برای شام مهمان بود، نسترن سهواً یک بطری را روی گلدان کریستال انداخت و گلدان شکست. نسترن گفت: «واقعاً متأسفم، گلدان را شکستم.» نیلوفر گفت: «ناراحت نباش، من هیچ وقت آن را دوست نداشتم، یکی از مهمانها آن را برای هدیه ازدواجم آورده بود».
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 15

    در مدرسه ابتدایی دانش، یک مسابقه داستان نویسی برگزار شده بود. همه برای شرکت در این مسابقه دعوت شده بودند و بیشتر کلاس پنجمی ها در این مسابقه شرکت کرده بودند. یکی از دانش آموزان کلاس پنجم به نام یاسمن، عاشق داستانی بود که در مسابقه شرکت داده بود. چند روز بعد، نتایج مسابقه اعلام شد. داستان یاسمن هیچ جایزه ای به دست نیاورد، ولی دنیا، همکلاسی او، جایزه نفر اول را برد. روز پس از اعلام نتایج، یاسمن روی یک نیمکت کنار دنیا نشسته بود، آنها به جایزه دنیا نگاه می کردند. دنیا گفت: «برنده شدن در این مسابقه، خیلی آسان بود. همه داستانهایی که در مسابقه شرکت کرده بودند، وحشتناک بودند.» یاسمن پرسید: «می خواهی جایزه ات را کجا بگذاری؟»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 16

    نوید در رستوران بود. او سهواً کمی قهوه روی زمین ریخت. گارسون به او گفت: «یک فنجان قهوه دیگر برایتان می آورم.» مدتی از گارسون خبری نشد. یاسر، یکی دیگر از مشتریان رستوران بود که کنار صندوقدار ایستاده بود و می خواست پول بپردازد. نوید به سمت یاسر رفت و گفت: «من کنار میزم روی زمین کمی قهوه ریخته ام. ممکن است آن را تمیز کنید؟»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 17

    نعیما در ایستگاه اتوبوس بود. اتوبوس دیر کرده بود و مدت زیادی بود که او در آنجا منتظر ایستاده بود. او 170 سانت قد داشت و این موضوع باعث می شد که ایستادن برای او کار دشواری باشد. سرانجام، وقتی اتوبوس آمد پر از جمعیت بود و هیچ یک از صندلی ها خالی نشد. او همسایه اش فهیمه را دید که وسط اتوبوس ایستاده بود. فهیمه گفت: «سلام نعیما. خیلی وقت است که اینجا منتظر هستی؟» نعیما گفت: «در حدود بیست دقیقه.» مرد جوانی که روی صندلی نشسته بود بلند شد و گفت: «خانم، صندلی مرا می خواهید؟»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 18

    کیوان به تازگی در اداره جدیدی مشغول شده بود. یک روز در اتاق قهوه، با دوست جدیدش هادی نشسته بود و صحبت می کرد. هادی پرسید: «شغل همسرت چیست؟» کیوان پاسخ داد: «او وکیل است.» چند دقیقه بعد، محمد در حالی که به نظر خشمگین می رسید، وارد شد و گفت: «من همین حالا بدترین تلفن ممکن را داشتم. همه وکیل ها متکبر و طمع کارند، چشم دیدن آنها را ندارم.» هادی از محمد پرسید: «می خواهی بیایی این گزارش ها را ببینی؟» او پاسخ داد: «حالا نه، به یک قهوه احتیاج دارم»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 19

    محسن یک پژوی قرمز خریده بود. چند هفته بعد از اینکه محسن، آن را خریده بود، با اتومبیل همسایه اش، جلال، که یک ولووی قدیمی بود تصادف کرد. اتومبیل جدید او هیچ صدمه ای ندید، و البته اتومبیل جلال نیز چندان آسیبی ندید، فقط روی رنگ قسمت بالای چرخ اتومبیل، کمی خط افتاد. با این وجود، محسن به منزل جلال رفت و دق الباب کرد. وقتی جلال درب را باز کرد، محسن گفت: «من واقعاً متأسفم، یک خط کوچک روی اتومبیل شما انداختم.» جلال نگاهی به خط روی اتومبیل انداخت و گفت: «ناراحت نباش، این فقط یک اتفاق است.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • داستان شماره 20

    فرشته به مغازه قصابی رفت تا کمی گوشت بخرد. مغازه شلوغ و پر از سر و صدا بود. او از قصاب پرسید: «مرغ محلی دارید؟» قصاب سرش را به تصدیق تکان داد و شروع به پیچیدن جوجۀ کبابی برای او کرد. فرشته گفت: «عذر می خواهم، فکر کنم واضح صحبت نکردم. پرسیدم مرغ محلی دارید؟» قصاب گفت: «متأسفم، ما اصلاً از این مرغ ها نداریم.»
    سوال ها:

  • سوال های کنترل

  • Hidden
  • آزمون تصاویر

    برای هر چشم کلمه ای را که بهترین توصیف کننده فکر یا احساس فرد است، انتخاب کنید. حتی اگر سر نخی برای شناسایی ندارید کلمه ای را که احساس می کنید درست است انتخاب کنید.

  • تصویر شماره 1


  • تصویر شماره 2


  • تصویر شماره 3


  • تصویر شماره 4


  • تصویر شماره 5


  • تصویر شماره 6


  • تصویر شماره 7


  • تصویر شماره 8


  • تصویر شماره 9


  • تصویر شماره 10


  • تصویر شماره 11


  • تصویر شماره 12


  • تصویر شماره 13


  • تصویر شماره 14


  • تصویر شماره 15


  • تصویر شماره 16


  • تصویر شماره 17


  • تصویر شماره 18


  • تصویر شماره 19


  • تصویر شماره 20


  • تصویر شماره 21


  • تصویر شماره 22


  • تصویر شماره 23


  • تصویر شماره 24


  • تصویر شماره 25


  • تصویر شماره 26


  • تصویر شماره 27


  • تصویر شماره 28


  • تصویر شماره 29


  • تصویر شماره 30


  • تصویر شماره 31


  • تصویر شماره 32


  • تصویر شماره 33


  • تصویر شماره 34


  • تصویر شماره 35


  • تصویر شماره 36


  • Hidden

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.

اشتراک گذاری

سایر پرسشنامه ها

آرامش اندیشه در شبکه های اجتماعی